سلام
بازم تنهام و مثل همیشه شعر بلاگم نماد خودمه کسی که آدما زود ازش سیر میشن بغض عجیبی تو گلومه نمیذاره شاد باشم داره دیوونم می کنه یکی بگه باید چی کار کنم

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست

بگشای لب که قند فراوانم آرزوست

ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر

کان چهره مشعشع تابانم آرزوست

دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر

کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

گفتند یافت می نشود جسته ایم ما

گفت آنچه یافت می نشودآنم آرزوست

دوستای خوبم سلام

می دونیم خیلی وقته اینجا سر نزدم . اینروزا اوج بی حوصلگی های من بود از همه دوستائی که لطف کردن و به من سر زدن نهایت تشکر رو دارم انشالله که بتونم جبران کنم می دونید دلم از آدما خیلی گرفته تو این هفته آرزو کردم کاش اصلا بزرگ نمی شدم و همیشه یه دختر بچه باقی میموندم. این هفته بر عکس هفته های گذشته ظاهرأ هفته پر هیجانی بود هرچند که من تمام این هفته تو زندانی بودم که خودم برا خودم ساخته بودم. این هفته جمعه پرسپولیس استقلال رو پوکوند مثل همیشه اما من خودم رو تنبیه کردم و بازی رو نگاه نکردم صدای ضبط رو هم بلند کردم که صدای بابا و محمد بگوشم نرسه .

جمعه شب چمران شلوغ شده بود و جوونا اول به اسم پیروزی پرسپولیس بر استقلال ریخته بودن تو خیابون اما بعد تبدیل شده بود به صدای اعتراض جوونا و تا ساعت 4 صبح هم ادامه داشته به طوری که از طرف نیروهای پلیس بسمت معترضین تیر اندازی هم شده بوده .

دیگه تولد یکی از دوستام هم بود که همه رو دعوت کرده بود هتل پارس و بازم من نرفتم جمعه هم که صبح خواب موندم و کوه نرفتم.

امروز عصررفتم آموزشگاه کاری داشتم که باید نیم ساعت طول می کشید که کلا 4 ساعت طول کشید وقتی اومدم خونه مامانم داشت گریه می کرد گفتم چی شده گفت فکر کردم تصادف کردی آخه تو همیشه که میری بیرون یک ساعت بعدش خونه هستی اینم از شانس من 18 سالمه هنوز نگران رفت و آمدم هستن.

امروز برعکس همیشه خوش اخلاق بودم ولی آزاده جانشین من شده بود .خلاصه برا یه کاری آزاده رو صدا زدم یهو مامانم گفت آزاده بی زحمت شیطونات رو همین جا بذار و برو برا الهام نبریشونا که یه امروزی شیطونای الهام رفتن مرخصی ( گویا به من نیومده خوش اخلاق باشم)

دیگه قالب جدید هم کار ممد آقاست که مثل آدمهای لوس اومده کامنت گذاشته قالبو تبریک گفته چقدر این ملت لوسن.

خوب دیگه بقول آقا صابر من نوشته می ترکونم دیگه برا امشب بسه برام دعا کنین دانشگاه قبول شم شاید از این سردرگمی در بیام .

ممنونم

خوش باشید

الهام تنهای بد اخلاق بی هدف

به نام خدا

من خوب می دانم زندگی صحنه بازی است . اما بدان که همه کس برای این بازی حقیر آفریده نشده است ، به همه سوی خود بنگر و همه چیز را ببین ، ببین حقیقت کجاست و تو کجائی مگر نمی خواستی دنیا را در نگاه کشف کنی ، مگر نمی خواستی حقیقت عشق را به خودت ثابت کنی ، مگر نمی خواستی تنهائی ات را با پروانه ها تقسیم کنی پس آن آرامشی که می گفتی کجاست . عشق افلاطونی به به زیر خاک ستاره ها رفت ، کجا رفت؟ آن پرستش ها؟ نمی دانم ! هنوز هم آن رز خاکستری را دوست داری؟

می خواستم برگردم به آن هنگامی که خانه مان پیچک داشت به آن هنگامی که تهی هم مجموعه بود می خواستم به آن زمانی برگردم که با هم می نوشتیم زندگی زیباست .

آیا...؟

اما در آن لحظات که نیاز من به تو نیاز به تمام ذرات زندگی بود ، همه چیز را خورد کردی . نگاه کن. درست نگاه کن . تو از زیبائی های اعماق بی خبری تو هنوز روح خود را نشناختی ، نیاز خود را نشناختی . تو شبها آنقدر دعا نخواندی که ستاره ها را لمس کنی تو با اذان بار نماز نخواندی . من ایمان داشتم که تو باز خواهی گشت اما اینک انتظار ، فرسایش زندگی است . باران فرو خواهد ریخت و من در قلب یک انتظار خواهم پوسید .

دو باره ابر ها باز خواهند گشت و من از غروب دریا خبر دارم اما همیشه نمی شود ابرها را در آغوش گرفت و گریه کرد . دوباره کبوترها باز خواهند گشت و من در میعادشان خواهم شکفت و لفظ زیستن را تمرین خواهم کرد . نه ، تقدیر چنین نبود ، چیزی بالاتر از تقدیر از یک سرگذشت بود . گوش کن این حکایت روحی است که می بارد با ابرها بیا بر روی بغض های گلویم اعتراف کن بیا و سرگردانی ات را با شب قسمت کن . اما تو پروانه ها را دوست نداری تو تبلور عشق را در شاپرک ندیدی . تو سکوت تار را دوست نداری دیشب تابوت لحظه های سکوت بر دوش ثانیه ها می رفت و احساس هم مرد و من او را در کنار دیوان حافظ خاک کردم و در کنار قبر او آنقدر گریه کردم تا از اشک من جوانه روئید و از ارتعاشات آبی رنگ هوا ، غروب هم پاره شد و با من گریه کرد . سکوت نمی گذارد فراموش کنی هردم به یادت می آورد که من بغض تو را از میان انبوه کلمات می شنیدم . رجعتی باید کرد ، رجعتی به زیبائی ابرها و به ستاره ها و من به خودم نزدیک شدم . مرا رها کنید . من از همه کسانی که می خواهند ارضا شوند متنفرم می خواهم شبها دعا بخوانم . سوگند به آن گل رز خاکستری و سوگند به شب که می خواهم فقط خدا را بپرستم و برای او گریه کنم صبر کنم و با او زندگی کنم چون آدم بودن یعنی از دست دادن فردوس...

***

کاش امشب اینقدر آسمان دلم ابری نبود

کاش مردم اینقدر پست نبودند

کاش آدما میفهمیدن که دارن چی کار می کنن

کاش آدما می فهمیدن دلی که شکست با هیچ چسبی حتی محبت هم درست نمی شه

کاش می فهمیدن دل تنها چینی است که بند نمی خوره

کاش هیچ آدمی ...