سلام
اینائی که بهشون لینک دادم هر کدوم ناراحتن برام کامنت بذارن ممنون می شم
خوش باشید
 الهام

سلام

خوبین خوش می گذره منم ای بد نمی گذره . هر چند امروز صبح خیلی خوش گذشت.

امروز صبح رفتیم کوه با حمیده و ناهید و چند تا از بچه های نیم نگاه خلاصه صبح تعطیل خیلی خوبی بود .

هر چند من اولش خیلی خوابم می آمد اما بعدش خوا هم از سرم پرید . آخه من دو شب بود که نخوابیده بودم سه شنبه شب که پای نت بودم صبح چهارشنبه هم کلاس داشتم دیگه ظهرش هم داشتم درس می خوندم نخوابیدم دوباره شب هم نشستم پای نت تا صبح دیه با این حساب خواب بی خواب صبح هم که رفتم کوه تا ساعت ده .

خلاصه ول صبح هم یه ضد حال خوردم من شب قبل با آژانس تماس گرفتم گفتم برا 6 صبح فردا یه سرویس می خوام اما صبح ساعت یه ربع به 6 تماس گرفتن می گن ما الان می تونیم براتون سرویس بفرستیم اما ساعت 6 رو مطمئن نیستیم . منم گفتم زود رسیدن بهتر از دیر رسیدن هست پس به نا چار گفتم بفرستین تا تاکسی اومد 5:50 دقیقه بود از خونه ما هم تا چمران 5 دقیقه فوقش 7 دقیقه راه هست ساعت 6 من اونجا بودم در حالی که قرار ما ساعت 6:15 دقیقه بود منم جلو والا نشستم منتظر دیدم که نمیشه بلند شدم قدم زنان رفتم تا صوفی و برگشتم « نکته : هر کس از کنارم رد میشد می گفت باید بدوی چرا؟؟؟؟؟ مگه قرار بود چی بشه؟

دیگه وقتی رسیدم آقای امیر آبادی رسیده بودن اما دیگه هیچ کس نیومده بود منم رفتم تو سبزه ها نشستم بعد بلند شدم یکم رفتم جلوتر بعد که برگشتم حمیده هم رسیده بود داشتیم احوالپرسی می کردیم که خانم رحمان ستایش و خواهرش آیدا هم رسیدن داشتیم با خانم رحمان ستایش سلام علیک می کردیم که یکی دیگه از آقایون هم رسید همین که ایشون رسیدن یه آقائی که از خیلی وقت پیش تو ماشینش منتظر بود پیاده شد و اینجا بود که جمعمون تقریبا داشت کامل می شد یه کم بعدش سارا هم رسید اما ناهید یه کم دیر کرده بود با خونشون تماس گرفتیم همسرش گفتن راه افتادن . خلاصه چند دقیقه بعد ناهید خانم و بچه هاشون پگاه و پوریا هم رسیدن حالا دیگه وقت رفتن بود ما هم تقسیم شدیم من و حمیده و خانم رحمان ستایش و آیدا و پگاه تو ماشین ناهید و سارا و بقیه آقایون تو ماشین آقا عیسی نشستن و به طرف کوه حرکت کردیم وقتی به پای کوه رسیدیم تا پای کوه رو با ماشین رفتیم و بقیه راه رو پیاده بالا که رسیدیم به قول ناهید اتراق کردیم و چادر ها را برپا چادر که نداشتیم بساط صبحانه رو بر پا کردیم و خلاصه بعد از صبحانه بچه ها هوس آب بازی کردن و یکی پس از دیگری خیس می شدن بعد از آب بازی وقتی دیگه همه خسته شدن اومدیم پائین که بریم یه جای دیگه اما به محض پائین رسیدن یکی از پسرا خیلی راحت یه بشکه آب از ماشینش در آورد و رو حمیده ریخت اصلا من هنوز تو شوک این موندم که چرا رو حمیده آب ریخت در حالی که حمیده اصلا هواسش نبود .

بعد سوار شدیم و رفتیم این آقا عیسی که خیلی هم کلش داغ بود خیلی سرعت داشت در حالی که شتاب ماشین ناهید خیلی بیشتر بود خلاصه ما هم تصمیم گرفتیم سر به سرشون بذاریم و وقتی که خیلی سرعت داشتن ناهید ترمز کرد اونا هم که خیلی جلوتر بودن مجبور شدن دنده عقب بگیرن اما ناهید هم کوتاهی نکرد و دنده عقب گرفت اونا هم که فکر میکردن خیلی دورن تصمیم گرفتن برن دور بزنن و تا اونا رفتن دور بزنن ما از نزدیک ترین پیچ دور زدیم خلاصه این شد که گمشون کردیم و هرچی منتظرشون موندیم نیومدن ما هم رفتیم دروازه قرآن و بعدش هم خانم رحمان ستایش و آیدا رو پیدا کردیم و بعد هم من .وقتی رسیدم خونه ساعت ده بود.

«شب قبلش هم که ما آب نداشتیم و همه آبا باز مونده بود» وقتی اومدم خونه همه خواب بودن و همه خونه زیر آب دیگه مامان اینا رو بیدار کردم و خودم رفتم خوابیدم تا ساعت 8:30 امروز بعد از ظهر وقتی بیدار شدم یادم اومد اشتراکم چیزی ازش باقی نمونده با آزاده و منا رفتیم اشتراک گرفتیم برگشتیم خونه . بعد هم نشستم درس خوندم تا حالا که دارم اینا رو مینویسم.

اینم از خاطرات یک روز تعطیل .

این وسط فقط جای الهه عزیزم خالی بود آخه امتحان داره دیشب بهش زنگ زدم که بیاد اما گفت شنبه امتحان داره دلم براش خیلی تنگ شده کاش امتحاناتش زودتر تموم شه کاش ...

راستی خونه جدیدم قشنگه؟ دست آقا ممد درد نکنه خیلی زحمت کشیدن بیشتر زحمت این اسباب کشی گردن ایشون بود واقعا دستشون درد نکنه .

خوش باشید

الهام